انگار من هستم

ساخت وبلاگ
می‌خوام اسم این‌جا رو عوض کنم، بنویسم:

«انگار من گم شده‌ام.»

و برم.

انگار من هستم...
ما را در سایت انگار من هستم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7engar-basham9 بازدید : 14 تاريخ : يکشنبه 19 خرداد 1398 ساعت: 4:08

یک چیزهایی هست که فکر می‌کنی چون سال‌ها گذشته، حالا فراموششان کرده‌ای. اما دیروز که بعد از پنج سال و پنج ماه و پانزده روز دوباره رو به رویش قرار گرفتم انگار من هستم...ادامه مطلب
ما را در سایت انگار من هستم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7engar-basham9 بازدید : 12 تاريخ : دوشنبه 2 مهر 1397 ساعت: 10:48

پسری که در ابتدا داشت ازش خوشم می‌اومد گویا دیگه علاقه‌ای به من نداره. یا شاید دیگه به اون شکل علاقه‌ای نداره. پس این رشته‌‌ی نامرئی و پر از قصه‌ی عاش انگار من هستم...ادامه مطلب
ما را در سایت انگار من هستم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7engar-basham9 بازدید : 10 تاريخ : دوشنبه 2 مهر 1397 ساعت: 10:48

به حرف‌هایش نگاه می‌کردم. کلمات همه تجسم اشیایی بودند؛ دوست نداشتنی، با شکل‌های عجیب و بی‌معنی.روزهای قبل‌ترش انگار، روزهای آرام‌تری بوده باشند. همراه با لبخند و امید. نمی‌توانم عملکردش را در کار قضاوت کنم، که من آن‌جا نبودم. حتی اگر مدیرم بهم گفته باشد هنوز کارش را تحویل نداده. اما مطمئنا روزهایی بوده که پشت همین میزها نشسته، فکر کرده، تایپ کرده، با انگار من هستم...ادامه مطلب
ما را در سایت انگار من هستم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7engar-basham9 بازدید : 63 تاريخ : سه شنبه 1 خرداد 1397 ساعت: 12:30

مثل هر هفته، پیام می‌دهد: "شام؟" جواب می‌دهم: "مثل همیشه." بعد می‌پرسم: "بابا رفته کاشان؟" جواب می‌دهد: "مشهد."- "کِی برمی‌گرده؟"و امیدوارم بنویسد فردا، یا آخرشب. می‌نویسد:"الانا باید برسه."‌‌‌سر برمی‌گردانم. کسی توی سالن نیست. دستمال‌ها را از روی میز برمی‌دارم، می‌اندازم توی سطل. در اتاق‌ها بسته است اما صدای حضور آدم‌ها می‌آید. زود از راهرو رد می‌شوم، می‌روم سمت دستشویی. آب سرد را مشت مشت توی صورتم می‌ریزم. به چشم‌هایم توی آینه زل می‌زنم. قرمز و غمدار. دماغم را بالا می‌کشم، صورتم را خشک می‌کنم و تا از دستشویی بیرون می‌آیم، یکی از همان آدم‌ها از اتاقش بیرون آمده، من را می‌بیند. انگار که کسی مچم را گرفته باشد، آرام و با ندامت می‌گویم"سلام" و لبخندی می‌زنم. توقع نداشته من را این‌طور ببیند. می‌گوید "سلام" و بعد، بعیدترین سوالی که هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کردم، از من می‌پرسد:‌‌-"خوبی؟"+"ممنون، خوبم."و از کنار هم رد می‌شویم.وسایلم را جمع می‌کنم، چند برگ دستمال محض احتیاط با خودم برمی‌دارم و اسنپ می‌گیرم. ماشینی که قرار است دنبال‌م بیاید، پژوی 405 زرد رنگی‌ست که قبل از آن‌که من را سوار کند، توی دلش خدا خدا می‌کند توی آن ترافیک افتضاح، مسافر معطلش نکند و وقتی می‌رسد، حاضر آن‌جا ایستاده باشد.وقتی رسید، حاضر آن‌جا ایستاده بودم. پس شروع می‌کند به گفتن و خندیدن و تعریف کردن. به دور زدن ترافیک. و و انگار من هستم...ادامه مطلب
ما را در سایت انگار من هستم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7engar-basham9 بازدید : 14 تاريخ : پنجشنبه 5 بهمن 1396 ساعت: 16:00

سه؟ چهار؟ شایدم پنج. همین سن‌هاست که آدم بدون آن‌که بترسد هر چیزی که پیش بیاید را تجربه می‌کند. همین شد که قیچی را برداشتم و آرایشگر خودم شدم. یک دسته مو از جلوی سرم جدا کردم، محکم گرفتمش و با قیچی نه این‌که کوتاهش کنم، از ته بریدم.  خبر نداشتم آن روز، جمعه بود و جمعه یعنی حمام و مهمانی. شاید اگر می‌دانستم می‌خواهیم برای نهار برویم خانه‌ی دوست ِپولدار بابا که سه پسر و یک دختر و یک زن خیلی پیر (که در اتاق سمت راست راهرو زندگی می‌کرد و چند وقت بعد هم مرد) و یک پیانو دارد، حتما با دقت بیش‌تری موهای پشت سر را هم کوتاه می‌کردم.جمعه روز حمام بود و خیلی زود لو رفتم.مامان جیغ کشید، بعد دعوایم کرد. بابا یادم نیست. اما شاید ته دلش خندیده بود اما به من اخم کرده بود. مامان دستم را گرفت. حمامم کر انگار من هستم...ادامه مطلب
ما را در سایت انگار من هستم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7engar-basham9 بازدید : 24 تاريخ : جمعه 10 آذر 1396 ساعت: 15:26

به مرگ فکر می‌کنم. مردنِ خودم. به این‌که زمانی هست که دیگر این‌جا نخواهم بود. زمانی‌که از آن‌جا به بعد، این دست‌های من نیست که تند تند روی صفحه کلید لپ‌تاپ می‌چرخد و تایپ می‌کند. زمانی که همه‌چیز این اتاق ساکن و ساکت باقی خواهد ماند. و من مالک هیچ‌ چیزش نیستم. مثل لباس‌ها که در کمد، قاب عکس که روی میز و ساعت مچیِ قرمز که در کشوی بغل میزم جا خواهد ماند. تا ابد. اما درست از همان لحظه است که انگار من هستم...ادامه مطلب
ما را در سایت انگار من هستم دنبال می کنید

برچسب : دورها,دورها, نویسنده : 7engar-basham9 بازدید : 24 تاريخ : سه شنبه 14 شهريور 1396 ساعت: 16:54

آرام شده‌ام. آرام و بی‌استرس. نه چون همه‌چیز طبق روال پیش می‌رود یا چون همه‌چیز سر جایش است. بعد از یک سال و چند ماه، یکی از پروژه‌هایم را از دست داده‌ام. پروژه‌ای که یک سال و شش ماه تمام، هر روز صبح با استرس انجام دادنِ کارهایش بیدار شده‌ام. حالا رفته. رفته و تمام شده و دوستانِ همکارم می‌خواهند جشن بگیرند. برای تمام شدن خستگی‌هایمان. برای این‌که دوباره همدیگر را ببینیم. به صورت هم لبخند بزنیم و من چشم‌هایم از اشک برق بزند ولی صورتم را برگردانم و نگذارم کسی بفهمد.امروز عصر، همان‌طور بی‌کار و بی‌حوصله و آرام، یک متن پانصد کلمه‌ای نوشتم. پانصد کلمه را پشت سر هم ردیف کردم و چیدم تا بگویم در آپدیت انگار من هستم...ادامه مطلب
ما را در سایت انگار من هستم دنبال می کنید

برچسب : دور,نشو, نویسنده : 7engar-basham9 بازدید : 21 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 2:54

دلنشین‌ترین چیزی که درباره‌ی خودم از زبون کس دیگه‌ای شنیده بودم، این بود:"خوش‌به‌حالش. هر شب می‌تونه برای خودش یه قصه تعریف کنه و بخوابه. ما چی؟"می‌خواستم توی همون گروه تلگرامی بنویسم، حتی خدای قصه‌ها بودن هم خوابِ شبت رو آسون‌تر نمی‌کنه.ننوشتم. تعریف‌های این مدلی رو قبلا هم شنیده بودم. مثلا:"خوش به انگار من هستم...ادامه مطلب
ما را در سایت انگار من هستم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7engar-basham9 بازدید : 23 تاريخ : دوشنبه 22 خرداد 1396 ساعت: 17:59

{-برخورد درست منظورم اینه که خودت ناراحت نباشی
-کاری به اون ندارم
-خودت لذت ببر
-بابا
-یکی دوستت داره
-بدش نمیاد ازت
 -دوستت داره}

- از آرشیو مسیج‌های قدیمی‌م. که هنوزم موقع خوندنش، ته دلم یه حالی می‌شه. تو بگو دیوانه‌م، اما من می‌گم عاشقی شیوه‌ی رندان بلاکش‎ه جانم، بله.

انگار من هستم...
ما را در سایت انگار من هستم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7engar-basham9 بازدید : 16 تاريخ : دوشنبه 22 خرداد 1396 ساعت: 17:59